این سیمای سیمن گون توست جان جهانم که از افق بر من میتابد و من بسان کودکی ناپخت مسحور رخ همچون ماهت گشته و دل به زیبایی مروارید خندان صورتت دوخته ام. ای شیرین تر از جانم قدری دلم برایت تنگ شده است و هراز گاهی کوتاه که فرصتی یافته از سرریز سامان این نابسامانیها خیره به روی ماهت شده و قندی در دل آب کنم از خوش زبانی و ظنز بیانت. پری سانی و نامت برازنده. 

عجب جانی که یک جان کم بود دادن برایت. سیر نخواهم شد اگر هر لحظه خیره به زرین رویت باشم . دنیا را به حراج دهم برای دیدن گل لبخندت. آغوشت گرم ترین و سبک ترین مامن دنیاست و دلت ای جااان دریایی عظیم. از شبنم روی گلها در سپیده سحر جویای طراوت رویت شده و همگان خبر از صحت شما داده اند. خدا را خواسته از جانم گرانتر بدارد جانت ای خدیج جان من.

از الف تا یای زندگی را جز به جز در لحظه به لحظه زندگی با صبری عظیم و رویی خندان و گشاده به من آموختی که حرکت را بر س برگزینم. نه واقعا یکبار کم است باید چند ده بار هر روز بیادتان آورم که من فدایی شما هستم. هوای زندگیم در سردترین لحظات سال به نفستان گرم است. نه، وازه نمیتواند نشان دهد عمق حسم را و بر ساده ترین آنها اکتفا کرده و هزاران بار فریاد میزنم که دوستت دارم شهرام عشقی.

بیادم نیست و حتی نمیتوانم تصور کنم زندگی را بی این سه تن، که هر تن جهانی است و جانیست برای زندگی در من.


پرواز آخر تقریبا 8 ساعت طول کشید و چند باری چرتای کوتاهی زدم که بتونم راه رو تحمل کنم. کنار دستم یه خانوم و اقایی بودن که هم سایز خودم بودن و کلا هیچ کدوم دسته صندلیا رو تو طول مسیر پایین ندادیم که جا بشیم کنار هم. تو این مدت به بهانه های مختلف چند باری بلند و شدم و قدمی تو راهروها زدم. از اونجایی که قبلا زندگی میکردم تقریبا اگر یک خط مستقیم بکشیم و بیایم اینور اقیانوس میشه محل زندگی جدیدم. سال پیش رو رو اینجا خواهم بود. هنوز جای خاصی رو نتونستم برم ببینم ولی تو نگاه اول مقیاس همه چیز بزرگتر شده. ساختمونا، گاها، ماشینا و حتی آدما. اینجای جدید خیلی از دریا فاصله نداره اما به نزدیکیه گذشته هم نیست. یه چند دقیقه ای بیشتر با ماشین فاصله افتاد. اما امیدوارم همونجور هوای بی قید و قاعده ی ساحلی رو داشته باشه. گفتم هوا اینجا با هر کی راجع به اب و هوا صحبت میکنم و از تمجیدای زیادی که در مورد پاییزش شنیدم میگم سریع میپره میره سراغ زمستونو از سرما و سختیه زمستون میگه. تقریبا همه تایید میکنن که زمستونای اینجا خیلی خیلی سرد و طولانیه. البته بر ما چه حرج که کنج ساکتی پر از تنهایی و مشقت و نانی بر خون جگر زدن چاره است. دوام ما بر این گردش استوار.

اره داشتم میگفتم. خلاصه که منی که اصلا عادت به این حد از سرما ندارم احتمالا غافل گیر کننده باشه. اینارو که شنیدم سریع وسایلم رو نگا کردم و رخ زیبای کیسه ابگرمم بیشتر از قبل دلبری میکرد. جان منو آغوش گرم تو دلبر گلپوش من. القصه که این منطقه پوشش جنگلیه جالبی هم داره و بنابه گفته ها احتمال دیدن گوزن و سمور کم نیست. دور و نزدیک اینجا پر از دریاچه های کوچیک و بزرگه که هم محل تفریح برا ملته و هم بعضیا یه نیمچه کاسبی ای میکنن از راه ماهیگیری. خلاصه که افق بر مدار ابرهای گاه و بیگاه و دما بر اوج سردی تکیه زده. زمین یخ بسته و دلها امیدوارانه دلگیر. جای مستان خمار آلود خالی که نیستن دور هم تنها باشیم.


امشب بعد از مدتها اول رو کاغذ نوشتم. بیشتر وقتا از همون اول شروع میکردم به تایپ کردن اما امشب فرق داشت.

یه دوست قدیمی، خیلی قدیمی یه جمله ای نوشت و برام فرستاد که منو برد به عادات قدیمی گذشته.

     " عدم صدق با خود، غرور مزخرف؛ وقتی دلت پر میزنه ببینیش، میگی اونجا نباشه"

اینو همین چن دقیقه پیش برام فرستاد و یکی دوبار اومدم براش کوتاه بنویسم ولی نشد، هی میزد و میرفت پایین تا رسید وسط تنگ پرآشوب این چند روز گذشته.

بنظرم فاصله داشتنا و نداشتنا رو احتمالا جسارت پرمیکنه، اون لحظات آخر رو میگم، همون مواقعی که تابلو لحظات آخر رو نشون میده و قهرمانی با یه امتیاز معلوم میشه. فقط یک امتیاز. جسارت یکم بفهمی نفهمی توش بی پروایی لازمه. شاید بهتر باشه اینجور بگم که هی نشینی و برا خودت صغری کبری نچینی. اصن باید یخورده نبینی و فک نکنی که چی میشه. بزنی تو دل ماجرا و چشمات فقط و فقط اونی رو ببینه که براش دلت داره از تو سینه میاد بیرون.

حالا اصن چی اینا رو گفتم. یه مواقعی میرسه اصن معلوم نیست چی قراره پیش بیاد ولی دلت بدجور گیر کرده و دوتا راه ممکنه پیش بیاد. یکی ممکنه بندازی تو خط ترس از عاقبت، ظن به خدشه دار شدن غرور و با همین فرمون بری تا احترام به حریم شخصی طرفت و هزار و یک توجیه دیگه برای کم کاری و عادت و یا اینکه ممکنه با یک نرمش قهرمانانه دنیا و عقبی رو بدست بگیری بیخیال دنیا و مافیها میری تو دل ماجرا، حالا هرجور قصه میخواد تموم بشه سینه ات رو ستبر میکنی و روبروی عادت وایمیستی و میگی بهش ازت رد شدم. این شاید کف اون چیزی باشه که میتونه حرکت جسورانه برا آدم داشته باشه.

اینارو باز شاید اون یارو رو سن داره میگه و صحبتای انگیزشی میکنه ولی همچین تا از در وارد نشدی و ندیدی صورتشو. هر قدمت به سمتش یا هر نفست به یادش مثه مشتی میشه به غرورت و هر لحظه از خودت بیزار میشی که چرا انقدر محقری. اما.

اما لحظه ای که روبروش نشستی یا داری باهاش صحبت مبکنی رو دوسداری ساعتها یا روزها کش بدی. همچین اگه تا چند دقیقه قبل سگرمه هات تو هم بوده یا ضربانت به کندی میزده الان چشمات داره از حدقه بیرون میزنه و اصن دوس نداری پلک هم بزنی، یه لبخندی هم به پهنای صورت رو لبت میشینه که بیا و ببین. همچین که وارد صحبت میشی و لبخندش رو میبینی ضربان قلبت میره رو دور موتور ماشینای فرمول یک تو کفی و خلاصه آسمون پاک و زمین پر میشه از عطر شکوفه های بهاری.

اینا همه پاورقی هم نبود، شمام مارو ببخش بابت طومار توهمات پرآشوب و الکی جوکای وسط آبدوغ خیار اما حرف یکیه و همون همیشگی.

            قدر وقت ار نشناسد دل و کاری نکند

                       بس خجالت که ازین حاصل اوقات بریم


امن یجیب المضطر اذا دعاه و یکشف السو

کیست که دعای مضطری را اجابت کند و غم و اندوه را بردارد

حداقل توی این چند روز اخیر چند ده بار از ته دل خوندم و حس میکنم نم نم شاید داره فشار از روم برداشته میشه. واقعا امیدوارم هیچ وقت به شرایط اضطرار نرسید. بعضی کلمات هیچ وقت بنظرم نمیتونن حس و موقعیت رو توصیف کنن. "مضطر" شاید یکی از اون کلماته. بی قرار شدن، بی تاب شدن و اینکه هر لحظه حس میکنی شونه هات دارن سنگین و سنگین تر میشن. انگار با فشار بیشتری داری به سمت زمین کشیده میشی. انگار هر دقیقه ای که تو اون شرایط هستی مثه این میمونه که ساعتهاست ورزش سنگین انجام دادی و بدن بشدت خسته شده.  آخ چقد این چند کلمه به دادم رسید. 

امن یجیب المضطر اذا دعاه و یکشف السو

بی قرار شدم و هر طرف که رو گردوندم فرجی حاصل انگار نمیشد. 

و امن یجیب المضطر اذا دعاه و یکشف السو

آخ که جگرم سوخت و

نشسته بر مزار این خانه

به انتظار مرغکی

مولود آتش و خاکستر

 


به چشم ها ملتمسانه دخیل بسته بودم که نبارند و تنها ببینند. دل سیر دیدگان به رویت دوختم و تمامی خطوط ماهتابت را برای زمان نبودنت و ندیدنت به خاطر سپردم. ناگزیر دوباره با صناعات ذهن ناتوانم همقدم خواهیم شد. سابقا قدری به درگاه احسان گریسته و بودنت را خواهان. اما فی الحال زانو بر آستان غرور بی حس و عاطفه زده و التماس دلدادگی نافرجام. باشد این حال بی رکن و عطا را قصه ای پر لابه. 

حاصل اوقات.

تقریبا یه دوهفته ای شده که اینجام. بزارید از اول راه افتادنم شروع کنم. اگر بنا به پرواز مستقیم بود من باید تقریبا بعد از نه ساعت میرسیدم اما متاسفانه به جهت تاکید بر تاریخ مشخص و رفاه حال جیب مبارک تقریبا یه سی ساعتی تو راه بودم و تو دوتا شهر توقف داشتم. من از شهری که توش زندگی میکردم باید میرفتم به یه شهر بزرگتری که تقریبا با قطار حدود دوساعت با من فاصله داشت که بتونم سوار اولین هواپیما بشم. یه دو سه ساعتی زودتر از موعد مقرر شروع حرکت کردم که تاخیر قطار و بعد هم مترو باعث دیر رسیدن به پروازم نشه که همینطور هم شد و قطار حدودا یک ساعتی تاخیر داشت و حدود یک ساعت هم از ایستگاه قطار تا فرودگاه راه بود. حوالی ساعت پنج بعدازظهر رسیدم فرودگاه و تا ساعت نه که زمان پرواز بود بارم رو اندازه کردم و به کارای شخصیم رسیدم. دم گیت که رسیدم دیدم رو تابلو نوشته که پرواز با یک ساعت تاخیر انجام میشه و دوباره کنجی اندازه گرفتم و منتظر نشستم. حوالی ساعت یازده بود که بالاخره هواپیما بلند شد و تقریبا یه دو سه ساعتی تا اولین شهر مقصد فاصله بود. نکته جالب این پرواز این بود که.

الان یه دفعه یادم افتاد که انگار یه کلیتی از سفرم قبلا گفتم. پس دیگه تکرار نمیکنم. دیگه شرمنده خیلی حالم دست خودم نیست. 

خب پس ازینا بگذریم. اقا ما رسیده و نرسیده راهی بیمارستان شدیم. من جمعه صبح رسیدم و یکشنبه حوالیه شش صبح با دل درد شدید از خواب بیدار شدم. اولش فک کردم غذای سنگین خوردم یا یه دل درد سادست ولی هر چی بیشتر سعی میکردم مقاومت کنم بیشتر درد میگرفت. قدری درد داشتم که تمام بدنم منقبض شده بود و رفتم یه ساعتی زیر اب گرم نشستم که بدنم باز بشه که تاثیر چندانی نداشت. برای اولین بار تو زندگیم از شدت درد راهی بیمارستان شدم و اول یخورده سرم و دوا درمون کردن که دردش ساکت بشه که یه مقدار مسکن ها حواب داد اما همچنان درد با شدت و ضعف ادامه داشت. بعد از معاینات اولیه قرار شد که ازمایش بدم و عکسبرداری کم که اونجا مشخص شد که یه چنتایی سنگ تو کیسه صفرا پیدا شده و تشخیص این هست که جراحی بهترین راهه. خلاصه بیمارستان بستری شدم و کیسه صفرا که گویا از اول هم اضافی بوده رو از بدن خارج کردن. :) 

واقعا درد عجیبی بود. از سمت راست شکم درد شدید شروع میشد و به سمت کمر حرکت میکرد و اصلا اجازه نمیداد که بتونم صاف بایستم. بعد از عمل هم کولی بازیه خاصی درنیاوردم فک کنم و فقط وقتی میخواست پرستار درن تخلیه متصل به من رو دربیاره یه چند باری با صدای بلند خاندان و جد و اباد پرستاران، پزشکان، خدمه درمانی، وزیر بهداشت و نیمی از کابینه دولت رو مورد تعرض قرار دادم. البته تو دلم و اون گفتمان خصمانه فقط به چند داد پر حجم ترجمه شد. بعد از ترخیص هم چنان ننه من غریبم بازی دراوردم که از دور و نزدیک اشنا و غریب جهت عرض شادباش بمناسبت بازیابی سلامتی و بازگشت به خانه به حضور شرفیاب شدند. بعد از چند روزی لوس بازی و ولو بودن در تخت دیروز بخیه ها را کشیده و دور جدیدی از دید و بازدید به راه افتاد که بینهایت موجب خوش شدن حال و احوال شده.


بعضی اوقات همینجور یه موضوعاتی پیش میاد یا به ذهنم میرسه که همینطور داره اتفاق میفته یا گذر میکنه با خودم میگم راجع بهش بنویسم. خیلی اوقات هم ممکنه اصلا مساله خاصی نباشه. اما تو این چند روزی که گذشت دوتا موضوع بود که گفتم بنویسم یخورده راجع بهشون. 

اول موقعی که داشتم برمیگشتم و .

حقیقتش نه که بخوام تاب داستان رو زیاد کنم یا اب ببندم تو روایت ولی هر چقد میخوام تمرکز کنم رو این دوتا موضوع که راجع بهشون بنویسم، نمیتونم. بعد قرنی دومرنبه روی ماهتو نه که از نزدیک، تو همین فضای پر از اندوه مجازی دیدم و آواره این خرابه شدم. 

سکوت دار و

عمیقا نفسی از اعماق دل برآور که

سوزی بر دامن اختران خفته افتد و

نوری به دنیای خاموش بیندازد

یه همین قدر قافیه کافیست یادت ای حان.

داشتم میگفتم . برای اینکه برگردم یه خونه باید چنتا پرواز انجام میدادم و تقریبا عموم ادمای تو اون پروازا اهل کشور مقصد بودن. جالب بود که به نزدیکیای مقصد که میرسیدیم اهالی اونجا به زبون خودشون شروع میکردن باهم بلند بلند صحبت کردن. خنده هاشون که شاید تا الان آروم و بی سر و صدا بود دیگه الان تبدیل به قهقه های بلند شده بود. نمیدونم ولی من این حس رو پیدا کردم که یجورایی دارن نشون میدن که مال اینجان و این سرزمینشون. گرمای خاکشون رو  انگار از هزاران متریه سطح زمین حس میکردن و یجورایی شوق لمسش رو با صحبت کردن به اون زبون و شوخی و خنده میخواستن نشون بدن. علتش هرچی که میخواست باشه رو خیلی کاری ندارم ولی بمن حس خیلی خوبی میداد. آخرین پروازم هم که به ایران بود همین قضیه تکرار شد حتی با شدت بیشتر. خیلی از مسافرا که تو طول سفر دور و اطرافم بودن خیلی بسرعت و راحت باهم گرم گرفته بودن و مشغول صحبت بودن. من تا لحظه آخر فکر میکردم اینا از قبل همدیگه رو میشناختن اما موقع پیاده شدن برا هم آرزوی موفقیت میکردن و از هم جدا میشدن. نکته ای بود که تا حالا اصلا متوجهش نشده بودم و برام جالب بود این مشاهده.

و اما نکته بعدی که امروز بعد از ظهر به سرم زد راجع به نویسنده ها و داستانگوهای بزرگ بود. خیلی مطالعه خاص و دقیقی نداشتم. همین خوندانای جسته گریخته بود اما با همین تجربه کم بنظرم باید نویسنده های بزرگ رو بهشون دستبند زد و داستانگوهای کاربلد رو دهنشون رو بست. واقعا به یه نوعی خواننده رو از خود بیخود میکنن. نمیدونم کتابی رو که عمیقا روتون اثر داشته رو به خاطر بیارید. یا اون کتاب بازبینی و بازنویسی گوشه ای از زندگی شما بوده که تونستید بهش نزدیک بشید یا خلقی به الساعه بوده که کاملا شما رو در خودش جذب کرده و راوی تجسمی از یک تجربه برای شما ساخته. اما این نزدیک شدن به یا فاصله گرفتن از داستان مربوط به احساسات شما داره. یه داستان غمناک رو در نظر بگیرید. اگر جنسش از بافت تجربه قبلی شما باشه روایتگر یک غم کهنه رو به سراغتون اورده و اگر انتقال یک طعم تلخ انتزاعی به کامتون باشه هم شما رو دچار ملال روحی کرده. حتی اگر اون داستان خوش هم بوده باشه میشه اینجور حکم به گنتاهکاریه مولف داد که اگر اون یاداوری خاطره ای برای شما باشه، حس فاصله ازون خاطره و موجودیت خاطره در گذشته در شما حس فقدان بوجود میاره و اگر هم داستان انتزاعی بوده باشه بعلت مجازی بودن اون اثر در شما دوباره حس فقدان ایجاد میکنه و شاید شما رو دعوت به رویابافی کنه (البته باید یادآور بشم که رویابافی اصلا مشکلی نداره و اصلا خود من عاشق رویابافی هستم و کلا چاکر و مخلص هرچی رویا بافم. اصن بنظرم اون قسمت اخرش رو خیلی جدی نگیرید.). به احتمال زیاد این روش بررسی من خیلی نقص داره اما ازین وجه بررسی هر چند پر اشتباه بنظرم باید این نویسنده ها و روایتگرای خاص رو یجوری منکوب کنیم که انقد به بشریت ظلم نکنن. 


مهلت ایشان بسر امد. کتاب نیمه باز را بسته و پیژامه های نیم دار زوار در رفته را بر تن و کلاه پهلوی بر سر گذاشته از عمارت بیرون شدند. این سرا روزگاری دگر بسر خواهد کرد. آقایان به قصد عرض سلامی بر رعیت و پاشیدن رنگی بر سر و روی ملت عازم وطن شدند. 

امیز ممد مهدوی را دو استر دادند به بهایی خرد. او نیز در روزگار جدید مشتی کتاب و دفترچه های خط دار بر پشت استران سوار کرده و روزگار را در معاوضه ی دست نوشته های کهن و عریضه نویسان داخله و خارجه میگذراند. پیش ازین او کرسی استادی در دانشگاه مرکزی داشته و ادیبان بسیاری از سراسر کشور به محضر ایشان میرسیدند. او را به راستی میتوان بر اداره امور ادیبان گماشت که صد حیف مسول چاپ سیاهه های روزگار اعتصاب بر این مسند نشست. ازین دست تاثرات در دوره جدید کم نیست. مش مراد کرمانی را که به خاطر دارید. او از اوان جوانی به خدمت آپاراتچیان درآمده بود و بسیار ید طولایی در مشق تصاویر متحرک داشته و حتی چندین بار در وقایع الاتفاقیه در این موضوع جستاری عرضه داشته و ازین نظر بسیار برجسته مینمود. او نیز بمانند آمیز ممد مورد توجه سردمداران عصر جدید برنیامد و نوه عمه ی داماد شوهر خاله ندیم همسر یکی از مترقیون به نوکری مردم گماشته شد. در این بین شاید بتوان گفت در اوایل کار بیش از همه به هدایت خان سرابی ستم گردید. او با مشقت بسیار موفق به اخذ مدرک دانشگاهی از کنسرواتوای سلطنتی اتریش گردیده بود و از کودکی در محضر برادران شهناز کسب علم کرده بود. رادیو و بعدها تلویزیون ساعاتی از روز را همواره به پخش هنر ایشان اختصاص میداد که با ظهور تمدن جدید هنرمندانی دیگر رونق یافتند که از محبوب ترین این چهره ها میتوان به امیرحسین صادقلو اشاره کرد. 

از بعد اقتصاد و بازرگانی میتوان به حاج زارع مهرجردی اشاره داشت. این چهره سر شناس از خردسالی به کسب تجربه در زمینه های مختلف اشتغال داشت و سالیان بسیاری را صرف کسب دانش بازرگانی در بازار اصلی تهران کرده بود و با هوش اقتصادی فراوان توانست به موفقیت های قابل توجهی دست یابد. مهارت او نیز در این زمینه بمانند هم عصران خود مغفول ماند و صدارت حوزه اقتصادی به مسئول مالی اداری جنبش صدای رسای ملت رسید. در این بین اوس حمید الدین صمغ آبادی که از معماران تراز اول دوره ی پیشین بود به نحوی دیگر مورد بی مهری قرار گرفت. در مدح این استاد عالیقدر همین بس که ایشان را مبدع روشهای نوین سازندگی مینامند. یکی از فرهیختگان این عرصه در آیین پنجمین سالگرد بزرگداشت این خالق فقید، به پشتکار و ممارست ایشان در یادگیری و اجرای دقیق بناها اشاره داشتند و او را همتراز هنرمندان بنام این سرزمین قرار دادند. در ابتدا به رسم ادب این استاد بزرگوار را به سمت مشاوره در امور زیر بنایی گماشتند اما پس از مدتی ایشان با دلزدگی استعفا کرده و تا آخر عمر در روستای زادگاهش اقامت گزید.

اینها همه شاید نامی باشند که روزگاری بر جریده تاریخ چند سطری نگاشته و از یاد بسیاری رفته اند اما بی شک و از اعماق وجود بر خود میبالم که توانستم هر چند روزگاری کوتاه و پر مخاطره حضورشان را حس کنم. این نامها بر اوراق ذهن من عمیقا حک شده و مادامی که دمی باشد یادشان گرامیست.


از سر خط، خط به خط خواندم خطابی از خدایان خطیر خاقانی و گاه به گاهم هم گمان شده با گلوهای گرفته از گره های بی گاه. باران برکتی بوده و باد بی سبب بهانه ی نبودنش را به یادمان آورد. من توان چند بار رفتن عزیزانم را تداشته و تنها در دیدار آخر گویا عطری از نفسهاشان به یادگار یده و اندک اندک هر گاه نفسم به شماره افتد بویشان را استشمام و حواسم را باز میابم. این قاب کوچک "بودن" در طول نبودن به کمتر از گذار لحظه ای به دنبال لحظه دیگر رفتنی است.
از وقتی یادم میاد همیشه موهاش کوتاه و صورتش تراشیده بود. گرد سفید از خیلی وقت پیش به موهاش نشسته بود و چین های رو دست و صورتش بدون اینکه خودش بگه نشونی از فراز و فرود بی اندازه زندگیش بودن. اهل گپ و گفت بود و هر موقع مینشستی کناردستش از حال و احوالت میپرسید و از کار و بارت خبر میگرفت. واقعیت یادم نمیاد که صداش بلند شده باشه و تا اونجا که یادمه همیشه سرش به کار خودش بود. تا قبل از بیماریش هر روز صبح زیر چایی رو روشن میکرد و مختصر ورزشی میکرد بعد "نون چاییش"
الان تقریبا یه شیش ماهی میشه که از تمام کارام بصورت انلاین انجام میشه. همگی از کمر به بالا اراسته و مرتب و به احتمال زیاد با شلوارکی، ی چیزی پشت مانیتور نشستیم و کارا رو میبریم جلو. بعضی موقعها که تجسم میکنم اگر اینطوری تو محل کار میخواستیم حاضر بشیم هیچ کاری نمیتونست جدی پیش بره. البته تو این شرایط کارایی همه خیلی پایین اومده. چن روز پیش تو جلسه هفتگی پیشرفت کار داشتم با حرارت یه موضوعی رو توضیح میدادم برای دوتا از اساتید.
یه چن وقتی اصن نه حوصله و نه وقت نوشتن داشتم اما تصمیم گرفتم که یخورده زمان و حوصله برا نوشتن بزارم و یه مقدار بپردازم به اون چیزهایی که میبینم و درکی که ازشون پیدا میکنم رو ثبت کنم. البته باید بگم که بسیار درک من ناقص، کج و کوله و بی سر و ته میتونه باشه که از شما خواننده ی عزیز عذرخواهی میکنم. بعلاوه انعکاس ادم ها و نوع کنش و واکنشهاشون تنها از گیرنده های عقلی و حسی من عبور کرده که میتونه خیلی خیلی از اصالت اون ادم ها و خاص و نیتشون فاصله داشته باشه.
حقیقت رو هرچقدر هم که فراموش کنیم و از یاد ببریم که واقعیت چی بوده، بعضی موقعها به سراغمون میاد و خودش رو بهمون نشون میده. بعضی ازین حقایق رو دوسداره آدم همیشه جلو چشاش باشن. هر طرف که میپیچی ببینیشون و از دیدنشون لذت ببری. یکی از اون حقایق حض اینه که آدم تو زندگی خانواده و دوستانی داره که دوستشون داره و اونهاهم هوادار و دلبسته آدم هستن. کلی باهاشون خاطره داری و با چنتا کلمه حرف زدن سبک میشی و کلی انرژی ازشون میگیری.
انقدر حرف مونده که بگم که حتی حوصلم نمیگیره بنویسمشون. اما کمافی السابق هر از گاهی چن خطی برا رضای خودمم که شده مینویسم. یکی از اونا خاطره ی اون بعد از ظهر کذاییه که باهم رفته بودیم همین پشت دریاچه. قشنگ صحنه به صحنش یادم مونده. یهو حوالیه هفت هشت شب بود که زنگ زدی و برنامه رو چیدی. اولش یخورده تعجب کردم چون تا قبل ازون بیشتر قرارامون تو رستورانی یا پارکی بود بعلاوه که روز کاری بود و هر دومون باید میرفتیم سرکار.
بیا امشب و دوتایی خلوت کنیم برا هم بگیم از کرده و نکرده. از داشته و نداشته. بیا اصن امشب اومدم تو برام حرف بزنی و من بیکلام بشیم اینجا و باشم فقط برا اینکه تو بگی. نه از روی عادت و نه از روی اینکه کس دیگه ای نبود که باهاش هم صحبت بشم. خب بگو. باشه میگم. پس گوش کن. یه صدای پایی رو شنیدم از تو خیابون که همش از قصد قدم تو چاله های آب میزاست و شلپ و شلپ صدا میکرد. منم که کلا فضول سرمو بردم بیرون و دیدم اره بابا یکی حسابی سرگرم دنیای خودشه انگار.
فک کنم بعد سه چار ساعتی فوتبال بازی کردن رفتم در مغازه که یه نوشابه بگیرم. نشسته بودم رو سکوی جلو مغازه که دیدم مادر داره میاد. بلند شدم حال و احوال کردم و صاحب مغازه هم که اط اهالی قدیم محل بود اومد جلو و سلام علیکی کرد. مادر نمیدونم چی میخواست بخره همون جور آروم آروم رفت و حسن آقا صاحب مغازه نشست کناردست منو و گفت این مادربزرگتو اینجور الان نگا نکن یواش راه میره. قدیم ازینجا تا سر قلعه یزدیا با تمام پسرای محل مسابقه دو میزاشت و هیشکدوم نتونستیم ازش جلو

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

جهان اسلام بداهه نگاری آشتی با قاصدک آموزش خیاطی مبتدی کلینیک زیبایی مو گردشگری کیش مجموعه گلخانه ای دزفول