انقدر حرف مونده که بگم که حتی حوصلم نمیگیره بنویسمشون. اما کمافی السابق هر از گاهی چن خطی برا رضای خودمم که شده مینویسم. یکی از اونا خاطره ی اون بعد از ظهر کذاییه که باهم رفته بودیم همین پشت دریاچه. قشنگ صحنه به صحنش یادم مونده. یهو حوالیه هفت هشت شب بود که زنگ زدی و برنامه رو چیدی. اولش یخورده تعجب کردم چون تا قبل ازون بیشتر قرارامون تو رستورانی یا پارکی بود بعلاوه که روز کاری بود و هر دومون باید میرفتیم سرکار. منبع

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

همه چی موجوده عبدالعلی روان پاک دست ساز های چوبی چوبلو زیگ زیگ drmilani روغن صنعتی فیدار اویل چسب نواری آرامش درونی دانلود آنلاین فایل های الکترونیکی