فک کنم بعد سه چار ساعتی فوتبال بازی کردن رفتم در مغازه که یه نوشابه بگیرم. نشسته بودم رو سکوی جلو مغازه که دیدم مادر داره میاد. بلند شدم حال و احوال کردم و صاحب مغازه هم که اط اهالی قدیم محل بود اومد جلو و سلام علیکی کرد. مادر نمیدونم چی میخواست بخره همون جور آروم آروم رفت و حسن آقا صاحب مغازه نشست کناردست منو و گفت این مادربزرگتو اینجور الان نگا نکن یواش راه میره. قدیم ازینجا تا سر قلعه یزدیا با تمام پسرای محل مسابقه دو میزاشت و هیشکدوم نتونستیم ازش جلو مغازه ,صاحب مغازه منبع

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

قطعات لودر بریا گیمز من آن خنجر به پهلویم که دردم را نمیگویم معماری مشاور ایمنی درب های ضد حریق گرمایش برودت پارس تخفیف ویژه